سه سال پیش آخرین روز سال سوم دبیرستان بود که من سه تا از بهترینِ رفیقام رو به صرف یه ساندویچ سرپایی مهمون کردم اون ها هم تعجب کرده بودند چون بین ما چهارتا رفیق همیشه دعوا سره حساب کردن نوشابه هایی بود که از دکّه میخریدیم امّا ایندفعه بدون هیچ شوخی و یا دست درازی به طرف صاحب مغازه رفتم و ساندویچ ها رو حساب کردم خعلی وقت بود پول هامو واسه این روز جمع کرده بودم بعد از خوردن و بیرون اوومدن از مغازه به رفقا گفتم که باهاشون حرف مهمی دارم اون ها هم مثل همیشه شروع به متلک پروندن و گفتن شوخی های نوئی که تازه شنیده بودن کردند و من جدی تر از قبل
گفتم: من میخام سال دیگه برم قم؟
رضا: واسه چی قم؟
کاوه: یعنی میخای خونتون رو ببرین اونجا؟
احسان: از کجا معلوم تو انتخاب رشته اونجا قبول شی؟
من: نه! برای دانشگاه یا اساس کشی نمیگم.
کاوه: نکنه میخای آخوند شی؟ (کاوه اصلن به حرفی که پرونده بود فکر نکرده بود در حد متلک بود)
من: آره می خوام طلبه بشم.
کاوه: چی؟ طلبه! دیونه شدی رفیق.
رضا:واقعن که دیوونه شدی.
احسان: نون توی طلبگیه دیگه.
رفقا شروع کردن به استدلال که من بی خیال طلبگی بشم در حالی که اونا خبر نداشتن که من حداقل از چهار سال پیش به همچین روزایی فکر کرده بودم و مشکلات رو به جون میخریدم. در حال قدم زدن بودیم تا به سر کوچه ای رسیدیم در آخر کاوه که بیشتر هم منو دوست می داشت در حالی که واقعن عصبانی شده بود
گفت: ببین اینو (اشارش به سمت عکس شهیدی بود که کوچه ی مقابلِ مارو به اسمش مزیّن کرده بودند)
آخر عاقبتت میشه این. ببین بدبخت آخرش این میشی.
اینجا بود که دیگه از ته قلب مطمئن شدم که بعله اصلن معیار های ما با هم خعلی فرق میکنه. این حرف کاوه من رو مصمّم تر کرد که راهی رو که انتخاب کردم ادامه بدم. زندگی مثل بازی های کامپیوتریه وقتی راهی رو میبینی که دشمن توشه میفهمی مسیر رو درست اومدی
در واقع سخن زیبای امام علی علیه السلام راهگشای من بود:
تُعرف الأشیاء بأضدادها
هر چیزی با توجه به ضدش (مخالفش) شناخته می شود